بلور رویا
ما تکیه داده نرم به بازوی یکدیگر / در روحمان طراوت مهتاب عشق بود
سرهایمان چو شاخه سنگین ز بار و برگ / خامش بر آستانه محراب عشق بود
من همچو موج ابر سپیدی کنار تو / بر گیسویم نشسته گل مریم سپید
هر لحظه می چکید ز مژگان نازکم / بر برگ دست های تو آن شبنم سپید
گویی فرشتگان خدا در کنار ما / با دست های کوچکشان چنگ می زدند
درعطر عود و ناله ی اسپند و ابر دود / محراب را زپاکی خود رنگ می زدند
پیشانی بلند تو در نور شمع ها / آرام و رام بود چو دریای روشنی
با ساق های نقره نشانش نشسته بود / در زیر پلک های تو رویای روشنی
من تشنه صدای تو بودم که می سرود / در گوشم آن کلام خوش دلنواز را
چون کودکان که رفته ز خود گوش می کنند / افسانه های کهنه لبریز راز را
آنگه در آسمان نگاهت گشوده گشت / بال بلور قوس قزح های رنگ رنگ
در سینه قلب روشن محراب می تپید / من شعله ور در آتش آن لحظه درنگ
گفتم خموش آری و همچون نسیم صبح / لرزان و بی قرار وزیدم بسوی تو
اما تو هیچ بودی و دیدم هنوز / در سینه هیچ نیست به جز آرزوی تو
جنون
دل گمراه من چه خواهد کرد
با بهاری که میرسد از راه ؟
یا نیازی که رنگ می گیرد
درتن شاخه های خشک و سیاه ؟
دل گمراه من چه خواهد کرد ؟
با نسیمی که می ترواد از آن
بوی عشق کبوتر وحشی
نفس عطرهای سرگردان؟
لب من از ترانه می سوزد
سینه ام عاشقانه می سوزد
پوستم میشکافد از هیجان
پیکرم از جوانه می سوزد
هر زمان موج میزنم در خویش
می روم میروم به جایی دور
بوته گر گرفته خورشید
سر راهم نشسته در تب نور
من ز شرم شکوفه لبریزم
یار من کیست ای بهار سپید ؟
گر نبوسد در این بهار مرا
یار من نیست ای بهار سپید!
دشت بی تاب شبنم آلوده
چه کسی را به خویش می خواند ؟
سبزه ها لحظه ای خموش خموش
آنکه یار منست می داند
آسمان می دود ز خویش برون
دیگر او در جهان نمی گنجد
آه گویی که این همه آبی
در دل آسمان نمی گنجد
در بهار او زیاد خواهد برد
سردی و ظلمت زمستان را
می نهد روی گیسوانم باز
تاج گلپونه های سوزان را
ای بهار ای بهار افسونگر
من سراپا خیال او شده ام
در جنون تو رفته ام از خویش
شعر و فریاد و آرزو شده ام
می خزم همچو مار تبداری
بر علفهای خیس تازه سرد
آه با این خروش و این طغیان
دل گمراه من چه خواهد کرد ؟
گره
فردا اگر ز راه نمی آمد
من تا ابد کنار تو می ماندم
من تا ابد ترانه عشقم را
در آفتاب عشق تو میخواندم
در پشت شیشه های اتاق تو
آن شب نگاه سرد سیاهی داشت
دالان دیدگان تو در ظلمت
گویی به عمق روح تو راهی داشت
لغزیده بود در مه آیینه
تصویر ما شکسته و بی آهنگ
موی تو رنگ ساقه گندم بود
موهای من خمیده و قیری رنگ
رازی درون سینه من می سوخت
می خواستم که با تو سخن گوید
اما صدایم از گره کوته بود
در سایه بوته هیچ نمی روید
ز آنجا نگاه خسته من پر زد
آشفته گرد پیکر من چرخید
در چارچوب قاب طلایی رنگ
چشم مسیح بر غم من خندید
دیدم اتاق درهم و مغشوش است
در پای من کتاب تو افتاده
سنجاق های گیسوی من آنجا
بر روی تختخواب تو افتاده
از خانه بلوری ماهیها
دیگر صدای آب نمی آمد
فکر چه بود ؟ گربه پیر تو
کاو را به دیده خواب نمی آمد
بار دگر نگاه پریشانم
برگشت لال و خسته به سوی تو
میخواستم که با تو سخن گوید
اما خموش ماند بروی تو
آنگاه ستارگان سپید اشک
سو سو زدند در شب مژگانم
دیدم که دستهای تو چون ابری
آمد به سوی صورت حیرانم
دیدم که بال گرم نفسهایت
ساییده شده به گردن سرد من
گویی نسیم گمشده ای پیچید
در بوته های وحشی درد من
دستی درون سینه من می ریخت
سرب سکوت و دانه خاموشی
من خسته زین کشکش درد آلود
رفتم به سوی شهر فراموشی
بردم ز یاد انده فردا را
گفتم سفر افسانه تلخی بود
نا گه بروی زندگیم گسترد
آن لحظه طلایی عطر آلود
آن شب من از لبان تو نوشیدم
آوازهای شاد طبیعت را
آنشب به کام عشق من افشاندی
ز آن بوسه قطره ابدیت را
نظرات شما عزیزان:
.: Weblog Themes By Pichak :.